ادامه داستان من و پرنیان....
خیلی آدما آرزوها خیلی بزرگ و کوچیکی دارن اما...همیشه هزار عامل مسدود کننده و مانع سر راه هست..که باهات بجنگند..

دو شنبه 21 مهر 1393
ن : محمددانیال

ادامه داستان من و پرنیان....

پرنیان صورتی گرد وسفید با موهای بور،ابروهایی کشیده و پیوندی و چشمانی نسبتا ریز و بینی فندقی متناسبی روی صورتش نقاشی شده بود...و لبهایی که....

دقیقا نمونه واقعی یک عروسک...عروسکی که من اون رو برای خودم میدونستم.....

 پرنیان و محراب بهترین هم بازی ها و بهترین دوستای من بودن..

سال 1372بود که خانوادگی به همراه مادرم فرح ناز خانم،فتانه مادربزرگم،و دختر و پسر دائیم رفتیم روستامون،خونه زن عموی مادرم...

فضای روستا،.....بوی تنور و نون داغ محلی،بوی کاهگل و بوی علوفه های تلمبار شده روی هم...عطر گلهای باغچه...بوی بکر طبیعت همه و همه حال و هوای آدم رو عوض میکرد...

سرو صدای مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها هر از چند گاهی سکوت کوچه  و خونه رو میشکوند....

من و پرنیان یا توی کوچه دنبال هم میدویدیم...یا توی حیاط خونه....

پرنیان چشم گذاشت و من قایم شدم.

رفتم داخل مرغدونی...

و پرنیان چندین دقیقه ای کل حیاط  و کوچه رو گشت...تا من رو پیدا کنه...

وقتی دوباره برگشت به حیاط،میخواستم برم بیرون...اما...با دیدنش دوباره میرفتم تو مرغدونی....

بوی فضولات مرغها داشت خفم میکرد...اما چون پرنیان هنوز من رو پیدا نکرده بود،.....

تصمیم گرفتم که خودم رو نشون ندم.....

                          

 

                                    .........پرنیان باید من و پیدا کنه........

پرنیان تو حیاط که قدم میزد،صدا میزد......دانیال...کجایی؟؟!!؟؟

دانیال پس کجا رفتی...؟!!؟

راستش دلم نمیومد جوابش رو ندم،ولی از طرفی دوست داشتم که خودش من رو پیدا کنه...

تقریبا همه جا رو گشته بود...اتقهای خونه ....حتی طویله!!!!...سرویس ..اما سمت مرغدونی نیومده بود....

با صدایی ظریف...انگار که نسیم بهارروی پارچه حریری میوزید....صدام زد....

           دانـــــــــــــــیال....دانــــــــــیال.....؟؟!!

و همین طور به سمت مرغدونی میومد...

پشت در رسید و انگار که ترسیده باشه در رو به آرومی و با احتیاط باز کرد....

انصافا مرغدونی خیلی تاریک بود....

صداش لرزید و بریده بریده گفت:دا.....نی...آ...ل...تو رو ....خدا...اینجایی؟؟؟!!

                 .......من خیلی ظالم بودم....؟؟!!

 تا اینکه................

 

تا اینکه جرات به خرج داد و دو قدم به جلو برداشت....

یکی از مرغها سمت راست پرنیان کنار در ورودی جا خوش کرده بود....و مابقی بیرون بودن....

پرنیان توی تاریکی قدم برداشت و پاش رو صاف گذاشت روی کمر مرغ بدبخت....!!!!!

مرغ هم دادوبیداد و سلیطه بازی در آورد و از کنار پرنیان زد بیرون ....همزمان با این اتفاق پرنیان هم جیغ زد و پرید بیرون..یک جـــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــغ ممتد.....

مثل فنر از پشت ستون دراومدم و رفتم بیرون....وقتی پرنیان رو دیدم از ترس داشت میلرزید و عین گچ سفید شده بود....

دستاشو گرفتم.....یخ کرده بود....انقدرسر د ،که حراراتی در دستاش نمونده بود.....

گفتم:پرنیان....پرنیان...به خدا چیزی نشده...ببین من اینجام...نترس...

من و ببخش که ترسوندمت.

زل زد تو چشام،هنوز میلرزید...با دستش به سمت مرغدونی اشاره کرد و لباش روی هم قفل شده بود....

تو بغلم گرفتمش...باتمام وجود احساس ترسش در روحم رسوخ کرد...

 ترس تموم وجودم رو فرا گرفت!!!...دست رو موهاش میکشیدم و نوازشش میکردم....

پرنیان به حرف اومد با بغض بریده بریده گفت:چرا .......من ....و تنها گذاشتی..ها؟؟؟ چرا من و ترسوندی چرا؟؟؟

بغضش ترکید و گریه کرد...

من هم مث سگ از کارم پشیمون شده بودم......

و نمیدونستم چه جوری اشک پرنیانم رو بند بیارم....؟؟!

دست روی گونه هاش کشیدم و اشکاشو پاک کردم.....با آرامش زیر گوشش میگفتم:ببین من اینجام،چیزی نشده....

محکم فشارم می داد،طوری که تقریبا هیچ فاصله ای بین ما نمونده بود.....!!!!

خلاصه بعد از چند دقیقه گریه اش بند اومد....!!!

پرنیان گفت:دیگه تنهام نذاری هاااا....!!!...هیچوقت....!!!!

منم گفتم:...مثل یک مرد قول میدم که دیگه نه ناراحتت کنم و نه تنهات بذارم.....

بعد گفتم: حالا بریم صورتتو بشور....

مامان فرح ناز بفهمه پوست من رو میکنه....!!!

رفتیم کنار شیر آب گوشه حیاط و.....

شانس آوردم در اون لحظات کسی صدای پرنیان رو نشنیده بود و به سمت مرغدونی نیومده بود...وگرنه کارم تموم بود....

                         ............چه کسی از آینده خبر داشت....؟؟؟!!!

 

ادامه دارد دوستان....

منتظر نظرات شما هستم...

حتمااز خودتون آدرسی بذارید تا با شما دوستان و منتقدان در ارتباط باشم...


نظرات شما عزیزان:

مهدیس
ساعت11:48---12 دی 1393
سلام خوبی محمد روز ادینت بخیر رمانت جالب بود خوندمش تقریبا
پاسخ:ممنون از نگاهتون....خیلی خیلی لطف کردین...متشکرم


سردار پیمان 
ساعت11:11---28 مهر 1393

ممنون واقعا داستان های زیبا و رمان های خوبی دارین خسته نباشید از سایتی که نوشتید
پاسخ:فدات شم دادا.... بازم به این بنده خدا سر بزن حتما....



دختري از جنس احساس
ساعت18:19---25 مهر 1393
ﻣﻌﻨﺎﯼ دوست ، ﺍﺳﻢ توﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ميزنم. شاد باشی

پاسخ:فدای تو.. منم همین طور..... منتظرتم همیشه.....


محیـــا
ساعت18:47---24 مهر 1393

سلام،خسته نباشین
نمیدونم ادامه داستانتون به کجا میرسه، اما آرزوم اینه که به هم دیگه برسین
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یکبار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی نتیجه ماند.
پاسخ:ممنوم از حس همدلی شما ...اما.......

اما ی حرفایی همیشه هست که....

بالاخره یک روزی میرسه که حرفام رو بگم... اما نمیدونم اون روز زنده ام یا...

همیشه تنهایی خوبه... اما گاهی اوقات به این نتیجه میرسم که فقط خدا میتونه تنها بمونه....

اون کسی که .......

بگذریم اون رفت...... فقط رفت..... من موندم با کاغذ و خودکارم د راتاقم....

شبها نوشتم...و روزهافکر کردم....

من نمیدونم چی میشه....

اما اینو میدونم که خدا اونی رو که به من نرسوند....حتمن چیزی به من میده که......

بازم بگذریم.....

باید بگذریم....منم میگذرم......

میدونم یکی میاد که تمام محبت بر باد رفته من رو بهم بده... و حسم رو با تموم دنیا عوض نکنه

...... اما من.... یاد گرفتم اولین نفر من نباشم....که دلش رو.....

بگذریم......

حالا کی و کجا و و چطور ....بگذریم...

بگذریم...... ............

بگذریم.......

شما هم........

بگذریم..........

ممنوم از حست.........

ممنونم به خاطر بودنت..........

ممنونم بخاطر......

بازم بگذریم........

من منتظرم



ashgh-sabr
ساعت15:14---22 مهر 1393
قشنگ بود.منتظر ادامش هستم

ashgh-sabr
ساعت15:12---22 مهر 1393
“تلخ است!
باور نبودن آنها که…
می توانستند باشند و رفتند!
و تلخ تر است امروز…
باور آنها که ادعای ماندن دارند…!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس mohammad-daniyal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.